Powered By Blogger

Saturday, March 27, 2010

خودپرستي ممنوع

ايميلي که براي خدا فرستاده بودم برگشت خورده بود. چند وقتي مي شد هر بار که تماس مي گرفتم در دسترس نبود، روي دستگاهش هم چند بار پيغام گذاشته بودم که کار فوري دارم، انگار نه انگار. فکر مي کردم يا واقعا به تعطيلات تابستاني رفته است و يا باز هم از من دلخور است و محل نمي گذارد.

ولي ايميلم که برگشت کمي نگرانش شدم. نکند اتفاقي برايش افتاده باشد؟
در دنياي خودم قدم مي زدم. خيلي کوچک است، از اين سر به آن سرش فقط يک ليوان ويسکي طول مي کشد، تازه بيشترش هم يخ است و نوشابه. به انتهاي دنيا نزديک مي شدم که ديدم يک تابلوي جديد نصب کرده اند، رويش هم بزرگ نوشته است : « خودپرستي ممنوع ». بعيد مي دانستم غير از خودم کسي از اين مسير بگذرد، احتمالا هر کس تابلو را نصب کرده است منظورش من بوده ام. زير تابلو مي نشينم تا يک نخ سيگار بکشم. کبريت ندارم. سيگار هم ندارم. اصلا من که سيگاري نيستم، مجبور مي شوم بدون سيگار همانجا بنشينم و به تابلو خيره شوم. چرا اينجا؟ چرا حالا؟ اصلا کدام آدم بيکاري آمده است تابلوي به اين گندگي را سر راه من نصب کرده است؟ در جيبم دنبال چيزي مي گردم. سيگار ندارم. کبريت هم ندارم. دستم را در مي آورم. سکوت مطلق است. مي شکند :‌ صداي پا. يعني چه؟ اينجا که دنياي من است، من هم که همينجا هستم. سايه اي نزديک مي شود و همه جا را مي پوشاند. تابلو مي درخشد. غولي از راه مي رسد. نره خري است براي خودش. دو تا شاخ دارد. به دمش کراوات بسته است، با سنجاق سفيد و طلايي. سيگار هم مي کشد. هر چه نزديک تر مي شود همه جا تاريک تر مي شود، تابلو هم پرنور تر مي درخشد. غول ظاهرا کور است، تابلو را نمي بيند. تصادف مي کند.. مي ترکد. هزار قطعه مي شود. هوا که روشن مي شود پيرمردي خرده هاي تابلو را از همه جا جمع مي کند. کنارش مي ايستم. لبخند مي زند. سيگارِ غول را از وسط گرد و غبار پيدا مي کند و آن را مي تکاند و به دستم مي دهد. هنوز روشن است، يک پک عميق مي کشم. با تمام وجودم سرفه مي کنم و در دود سرفه هايم غرق مي شوم. به هوش که مي آيم پيرمرد ديگر نيست. سيگار را لگد مي کنم و به انتهاي دنيا مي رسم. من هيچ وقت سيگاري نبوده ام. در همان انتها مي خوابم.
امروز ايميل خدا رسيد. چيزي ننوشته بود. ايميلش خالي بود. مهم نيست، حداقل زنده است.

No comments:

Post a Comment